سیدمجتبی علمدار شهیدی با شخصیت منحصر بفرد بود که بعد از پایان جنگ، با عوارض مجروحیت‌هایش دست به گریبان بود در ۳۰ سالگی بر اثر عوارض مجروحیت شیمیایی به شهادت رسید.

شرق مازندران – زینب محمودی عالمی مداح و عارف شهید سیدمجتبی علمدار، از رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا در دفاع مقدس بود که بار‌ها در طول جنگ تحمیلی به جبهه رفت و مجروحیت‌های متعددی پیدا کرد.

 

سیدمجتبی بعد از پایان جنگ، با عوارض مجروحیت‌هایش دست به گریبان بود. او که از قافله شهدا جامانده بود، نهایتاً زمان اذان مغرب ۱۱ دی ماه ۱۳۷۵ در ۳۰ سالگی بر اثر عوارض مجروحیت شیمیایی به شهادت رسید.

 

سیدمجتبی در سالروز تولد زمینی‌اش آسمانی شد. چرا که او متولد اذان صبح ۱۱ دی ماه ۱۳۴۵ در ساری بود. آنچه در پی‌می‌آید، حاصل همکلامی ما با سیدحسین علمدار برادر شهید، حمید فضل‌الله نژاد پسر عمه و شوهرخواهر شهید و علیرضا علی پور ریکنده از همرزمان شهید سیدمجتبی علمدار است.

 

گفتگو با برادرشهید

 

* جایی خواندم که گویا وجه تسمیه علمدار به عنوان نام فامیل‌تان دلایل تاریخی داشته است؟

 

بله، اجداد‌مان ایام عزاداری امام حسین (ع) در محرم‌ها، علم هیئت‌ها را بلند می‌کردند؛ لذا فامیلی‌شان را به علمدار تغییر دادند. پدر و مادر ما هر دو سید هستند و شجره‌نامه ما به امام حسن مجتبی (ع) می‌رسد. من ۹ سال از سیدمجتبی کوچکتر هستم. کودکی‌های سید بیشتر با دامادمان آقای فضل الله‌نژاد گذشت. این دو از کودکی با هم دوست بودند.

 

سیدمجتبی بعد از پایان جنگ به عنوان پاسدار در لشکر ۲۵ کربلا خدمت می‌کرد. می‌گفت باید کار فرهنگی کنیم. هیئت بنی‌فاطمه را تشکیل داد که هر هفته دعای کمیل را منزل شهدا برگزار می‌کردند. از آنجا کارشان را توسعه دادند. ایشان هیئت رهروان امام را هم تأسیس کرد. آن موقع کسی در کل مازندران هیئتی به این شکل نداشت. خود شهید بود که دعای عرفه را در هیئت‌ها جا انداخت. در مناسبت‌ها برای ائمه اطهار مراسم می‌گرفت.

 

سید مجتبی در هیئت‌های ساری و جا‌های دیگر سوگواری و جشن اعیاد معصومین را جا انداخت. بعد از شهادت سید هیئت رهروان امام به هیئت زینبیون و محبان زینب گسترش یافت. در کل هیئت‌ها زیاد شد. سید قبل و بعد از شهادتش کار فرهنگی کرد.

 

*شما چند ساله بودید که سیدمجتبی شهید شدند؟

 

من سال ۱۳۷۵، ۲۱ ساله و سرباز بودم که برادرم شهید شد. کسانی که با سید مجتبی حشر و نشر داشتند می‌دانند سید مرد شهادت بود، یعنی اگر شهید نمی‌شد عجیب بود! چهره‌اش برای شهادت بود. سید مجتبی سال ۱۳۷۵ در هیئت ۱۴ معصوم مراسم داشت. قرار بود شب میلاد حضرت مهدی (عج) جشن بگیرند. کار‌های دکور هیئت را انجام داد. بعد از مراسم دعای توسل مولودی خواند. گفت حالم بد است می‌روم منزل. من غروب به هیئت رفتم. گفتند سید مجتبی نیامده و گویا حالش بد شده و او را به بیمارستان برده‌اند. چهار شب بستری بود.

 

شب آخر به کما رفت و تصمیم گرفتند با هلی‌کوپتر او را به تهران ببرند. هلی‌کوپتر آمد. سید مجتی را می‌خواستند از آسانسور بیرون ببرند که حالش بد شد. دقیقاً موقع اذان مغرب تمام کرد. امسال بیست‌و‌هفتمین سالگرد سیدمجتبی است که هفتم دی‌ماه در ساری برگزار می‌شود.

 

*شهید علمدار بین مردم به شهید عارف معروف هستند و هر چه زمان می‌گذرد محبوبیتش بین مردم دوچندان می‌شود، دلیلش چیست؟

 

اجداد ما همه مذهبی بودند و این‌ها در سرشت سیدمجتبی بی‌تأثیر نیست. سیدمجتبی می‌گفت من هر چه دارم از پدر بزرگوارم دارم. پدرم تعمیرات کفش داشت. در کارش خیلی دقت می‌کرد تا کار درست تحویل مردم بدهد. رزق حلال پدرم در بالا رفتن روحیه سید و نزدیک شدنش به خدا تأثیر داشت. مادرمان هم بسیار صادق، ساده و خوش برخورد بود. ایشان از کودکی سید را با خودش به هیئت‌ها می‌برد. علت دیگر این بود سیدمجتبی حالت مراقبه داشت. در مداحی‌هایش گفته بود همیشه در نظر داشته باشید یکی ما را می‌بیند و مراقب‌مان است. حواس‌مان باشد بچه هیئتی و منتسب به حضرت زهرا (س) هستیم.

 

یکی از عواملی که سیدمجتبی به این درجه عرفان رسید این بود که بخشی از زندگی‌اش در دوران جنگ گذشت. می‌گفت دوران جبهه دوران سازندگی‌ام بود. جنگ با همه سختی‌ها کارخانه انسان‌سازی برای بعضی از آدم‌ها بود که به درجه بالایی رسیدند. سید مجتبی بعد از جنگ مداحی می‌کرد.

 

روز‌هایی که منتسب به حضرت رقیه (س) بود خیلی حال عجیبی داشت. وقتی روضه حضرت رقیه (س) را می‌خواند، مداحی‌اش دل‌ها را می‌سوزاند و اشک‌ها را جاری می‌کرد. می‌دید و می‌خواند. تجسم می‌کرد و گریه می‌کرد. سید مجتبی می‌گفت کسی که می‌خواهد مداحی کند باید وقتش را برای مداحی بگذارد و مطالعه کند. نفس خودش را کنترل کند. خودش را بسازد تا بتواند گریه بیاورد. صدای مداحی‌اش را گوش کنید مشخص است سوز درونی دارد. چون روی نفس خودش کار کرد تا به این درجه رسید. ورزشکار بود و فوتبال، پینگ‌پنگ، والیبال و بسکتبال را عالی انجام می‌داد. ولی هیچ موقع در هیچ کاری خودش را از اهل بیت دور نمی‌کرد.

 

*از شهید علمدار فرزندی باقی مانده است؟

 

زهرا دختر سید مجتبی وقتی پنج ساله بود، پدرش شهید شد. سید خیلی هوای زهرا را داشت. آن چیزی که سید می‌خواست و دوست داشت دخترش به آن درجه عالی علمی رسید و پزشک موفقی شد. الحمدلله به درکی رسید که با افتخار بگوید فرزند سید مجتبی هستم. شهیدی که همه مردم دوستش دارند.

 

*موقع شهادت برادرتان، کنارش بودید؟

 

شبی که سیدمجتبی شهید شد از خانواده‌مان فقط من بالای سرش بودم. چند نفر از بچه‌های هیئت آمدند گفتند حال سید خوب نیست بدنش عفونی شده و باید بستری شود. دکتر دیگری بیاورید. آن شب سید مجتبی را ساعت ۱۲ بستری کردند. تا آی‌سی‌یو خالی شود فشارش روی چهار رفت. بدنش را عفونت گرفته بود. مریض را جابه‌جا کردند. پنج صبح بردند بخش آی‌سی‌یو. می‌گفتند سیدمجتبی بر نمی‌گردد. من نتوانستم وارد بخش مراقبت‌های ویژه شوم.

 

سید دو روز قبل از اینکه به کما برود گفته بود آقا مرا ول کنید. می‌بینم ۱۴ نور پاک حضرات معصومین دنبالم آمدند. من می‌بینم. منتظرم مرا ببرند. شما اذیت نکنید بگذارید غسل شهادت انجام بدهم. من رفتنی‌ام. نهایتاً سید شهید شد. موقع دفنش من بالای قبرش رفتم و گفتم سیدجان حلال کن. دیدار ما به قیامت. دست ما را بگیر. دعا کن در راهی باشیم که تو می‌خواهی. سعی می‌کنیم لیاقت برادری سید مجتبی را داشته باشیم.

 

گفتگو با حمید فضل‌الله نژاد

 

*شهید علمدار را از چند سالگی می‌شناختید؟

 

من از کودکی با شهید علمدار بزرگ شدم. سید مجتبی پسردایی من بود. ایشان متولد ۱۳۴۵ و من متولد ۱۳۴۴ هستم. دوران طفولیت، مدرسه و هنرستان با هم بودیم. بعد از جنگ سال ۱۳۶۹ با خواهر شهید علمدار ازدواج کردم.

 

*زمان جبهه با شهید علمدار همرزم بودید؟

 

منطقه عملیاتی ما فرق می‌کرد. من ۲۶ ماه سابقه جبهه دارم. گردان ۲۰۵ رزمی بودم و سید مجتبی لشکر ۲۵ کربلا بود. شهید علمدار ابتدا یک بسیجی عادی بود. بعداً فرمانده گروهان مسلم لشکر ۲۵ کربلا شده بود. بعد‌ها به گردان شناسایی تخریب رفت.

 

*کدام عملیات مجروح شدند؟

 

در چند عملیات والفجر ۸، کربلای ۵. سه، چهار مرحله مجروح شد. دوبار تیر کالیبر بالا به او اصابت کرد. طحال و قسمتی از روده‌هایش را برداشتند. یک بار تیر به بازویش اصابت کرد و پلاتین گذاشتند. آخرین مجروحیتش شیمیایی بود. نمی‌دانیم چه تاریخی شیمیایی شد. به دلیل جراحت شیمیایی سال ۷۵ به شهادت رسید.

 

سیدمجتبی در ۱۱ دی سال ۱۳۴۵ موقع اذان صبح مصادف با بیست وسوم ماه رمضان به دنیا آمد و موقع اذان مغرب در ۱۱ دی ماه ۱۳۷۵ در سن ۳۰ سالگی و روز تولدش شهید شد. موقع اذان ظهر دفن شد. به نظر من رابطه‌ای بین این اذان‌هاست.

 

سیدمجتبی یک فرد عادی مثل همه ما بود. با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. من ۱۳ ساله و مجتبی ۱۲ ساله بود که انقلاب پیروز شد. تظاهرات دوران شاه، من و سید در خیابان‌ها بودیم. حتی در تظاهرت ۱۸ دی سال ۵۷ که منجربه درگیری نیرو‌های ساواک و شهربانی با تظاهرکنندگان شد و سه نفر شهید شده بودند، من و سید مجتبی و پسرعموی سید حضور داشتیم. پسرعموی سید قطع نخاع بود و سه چهار سال پیش شهید شد.

 

شروع جنگ تحمیلی سید مجتبی سال اول هنرستان کشاورزی رشته اتومکانیک درس می‌خواند که به جبهه رفت. سید مجتبی هرچه دارد از زمان جنگ دارد. در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. در همین خانه‌ای که ما زندگی می‌کنیم. خانه پدر بزرگم بود و پدر سید مجتبی که دایی‌ام است انتهای این حیاط اتاقی داشت که آن را به حسینیه اختصاص داد. موقع محرم آنجا مراسم می‌گرفتند و جالب‌تر اینکه سیدمجتبی داخل این حسینیه سحرگاه بیست و سوم ماه رمضان به دنیا آمد. به هر حال زندگی سیدمجتبی به اهل بیت و امام حسین (ع) از همان طفولیت گره خورد. انقلاب و جنگ شد و سید مجتبی به واسطه رفقای خوبی که شهید شدند، روحش امام حسینی‌تر شد.

 

*اخلاق شهید علمدار چگونه بود؟

 

سید مجتبی به واسطه تزکیه نفسی که انجام می‌داد محبوب قلوب مردم شد. براثر مجروحیت طحال نداشت. کسانی که طحال ندارند نباید سرما بخورند، چون بدن‌شان ضعیف می‌شود. با این حال هفته‌ای دو، سه روز روزه بود. نماز شب می‌خواند. بیمارستان رازی قائم شهر بستری بود. به او گفتم اینقدر روزه نگیر. شب‌ها با این جسم مریضت برای نماز شب بیدار نشو. گفت اگر من نماز شب نخوانم روزه نگیرم چطور نفسم و حرف و حرکاتم در دل جوان‌ها اثرگذار باشد!

 

وصیت‌نامه سید را ببینید نوشته: کاری نکنید مقام معظم رهبری تنها بماند. تاریخ مظلومیت شیعه تکرار نشود. سید نسبت به هر مسئله‌ای شعاعی فکری داشت. به همین خاطردر دل‌های جوانان نفوذ کرد. اگر آرامگاه سیدمجتبی بیایید می‌بینید مردم چکار می‌کنند. البته همه شهدا پیش خدا و اهل بیت اجر و قرب دارند. نهایتاً باید بگویم که کار فرهنگی سید و عشق و ارادتش به اهل بیت باعث عزتش شد. شهید علمدار عاشق زیارت عاشورا بود. مردم برای توسل به او زیارت عاشورا نذر می‌کنند.

 

گفتگو با علیرضا علی‌پور ریکنده

 

*از چه سالی شهید علمدار را می‌شناسید؟

 

من بزرگ شده ساری هستم. از سال ۶۱ افتخار آشنایی با سید مجتبی را دارم. دوره آموزشی در منجیل را با هم طی کردیم. با شروع جنگ با هم به کردستان و بعد به جبهه جنوب رفتیم. تا آخر جنگ با هم بودیم. عملیات کردستان و ادامه عملیات محمدرسول الله مریوان، عملیات کربلای چهار و پنج، کربلای ۱۰ و والفجر ۱۰ همرزم بودیم.

 

سیدمجتبی عملیات والفجر ۱۰ مجروح شد. تیر اول به بازو و بعد به پهلویش اصابت کرد. آخرین مسئولیتش در جنگ فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم‌بن عقیل بود. گردان مسلم بن عقیل خط شکن بود. سخت‌ترن مأموریت‌ها را در جنگ معمولاً لشکر ویژه ۲۵ کربلا انجام می‌داد. تنها لشکری که در کشور ویژه بود لشکر ۲۵ ویژه کربلا بود. سخت‌ترین نقطه عملیات برعهده گردان مسلم بود. مثل گردان عاشورا، یا رسول و گردان امام حسین (ع). چهارگردان خط شکن بودند و مأموریت اصلی لشکر ۲۵ به عهده این گردان‌ها بود. تصرف فاو به عهده گردان مسلم بود. ظرف دو، سه ساعت این شهر فتح شد و پرچم گنبد امام رضا (ع) توسط فرمانده لشکر مرتضی قربانی روی مناره مسجد فاو به اهتزاز درآمد.

 

شب عملیات والفجر ۱۰ وقتی تیربار دشمن به بازوی سید مجتبی اصابت کرد، بازویش را شکست و به پهلویش اصابت کرد. سال‌های متمادی روده‌اش مشکل داشت. خیلی لاغر و ضعیف شده بود. آقا مجتبی هم پدر و هم مادرش سید بودند. به قول مازندرانی‌ها سید دوگهواره بود. می‌گفت می‌خواهم بفهمم مادرم حضرت زهرا (س) چگونه درد بازو و پهلو را تحمل کرد. بعد از مجروحیتش می‌گفت خدا را شکر می‌کنم به این مقام نائل شدم. وقتی تیر به بازو و پهلویش اصابت کرد همان جا فریاد یا زهرایش بلند شد. با فریاد یا زهرا (س) بود که نقش بر زمین شد.

 

*جانباز چند درصد بودند و کدام عملیات جانباز شیمیایی شدند؟

 

ایشان زمان مجروحیت اصلاً دنبال درصد نرفت. درصدش را بعداً گرفت. اواخر جنگ تمام مناطقی که بودیم صدام از گاز شیمیایی استفاده می‌کرد. در جزیره مجنون، شلمچه و آبادان صدام شیمیایی زده بود. همه ما چند ماه بیمارستان بستری بودیم. مثلاً در عملیات والفجر ۸ کل گردان شیمیایی شدیم. وقتی شیمایی می‌زدند کل منطقه بوی سیر تازه می‌داد. بعد از مدت‌ها در عملیات والفجر ۸ سبزی پلو برای ما آوردند. ظروف غذا که امروز هست آن موقع نبود. شیشه نوشابه به این شکل پلاستیکی آن وقت نبود. آب را داخل کیسه فریزر می‌گذاشتند و سرش را گره می‌زدند. ۵۰ تا کیسه فریزر آب را داخل گونی می‌ریختند. یک کیسه گونی از بالا پرت می‌کردند. از ۵۰ تا ۳۰ تا می‌ترکید. غذا را هم همین طور. ما داشتیم غذا می‌خوردیم و بعد از چند روز عملیات داشتیم خستگی می‌گرفتیم که بوی سیرتازه آمد. مازندرانی‌ها به سیرخام علاقه دارند. گفتیم بچه‌ها عجب بوی سیری می‌آید! یکی از دوستان گفت این اطراف احتمالاً مردم سیر کاشتند. نگو بمب شیمیایی زده بدند. خلاصه تنفس کردیم و همه بچه‌ها شیمیایی شدند. من سه ماه بیمارستان قائم مشهد بستری بودم. جانباز ۲۵ درصد هستم. تاول‌های شیمایی وقتی روی بدنمان می‌ترکید، به اندازه دو لیتر آب خالی می‌شد.

 

*خاطره خاصی از شهید علمدار دارید؟

 

در عملیات والفجر ۱۰ که در منطقه کردستان بود، هوا به شدت سرد شده بود. چند نفر از همرزمان رو به کوه در اثر سرما یخ زدند و شهید شدند. قلب و خون‌شان از شدت سرما یخ زد. لباس ما یک پیراهن و شلوار بسیجی و چکمه کشاورزی مشکی و کلاهی بود که برف سنگین روی آن می‌نشست. شلوار در سرمای ۲۰ درجه زیر صفر، همراه چکمه و پای‌مان یخ می‌زد. در آن سرمای طاقت فرسا دو شبانه روز توی راه بودیم تا به نقطه دشمن برسیم. ۲۰ کیلومتر پشت دشمن رفتیم. عقبه دشمن را بستیم.

 

گردان‌هایی که جلو بودند عمل کردند. اگر عملیات درست انجام نمی‌شد اسیر می‌شدیم. ۲۰ کیلومتر در عمق دشمن بودیم. در چنین شرایطی وقتی وارد شدیم از هفت تپه که مقر لشکر ما بود به سه راه حزب‌الله مریوان رسیدیم. آقا سید مجتبی گفت بیا سریع چادر بزنیم. برف و کولاک و باران بود. چادر زدیم. یگ گروهان ۱۰۰ نفره فقط دو چادر داشتیم. هر چادر محل استقرار حداکثر ۳۰ نفر بود. حالا ۱۰۰ نفر می‌خواستند بروند در چادر جا بگیرند! هر طور بود بچه‌ها را جابه‌جا کردیم. من و مجتبی ماندیم. گفتم مجتبی دارم یخ می‌زنم! گفت وضعیت من هم مثل وضعیت تو هست. در عملیات قبلی مجروح شده بودم. مجتبی هم در همان عملیات والفجر ۱۰ مجروح شد. نهایتاً دم در چادر ماندیم.

 

از صبح زود نخوابیده و خیلی خسته بودیم. مجتبی گفت من دم در چادر دراز می‌کشم. برف می‌بارید و سید سرش را داخل چادر می‌آورد که از گرمای چراغ داخل چادر مقداری استفاده کند و به قدر ذره‌ای گرما بگیرد. گفتم دارم منجمد می‌شوم جای‌مان را عوض کردیم. نصف بدنم داخل چادر بود. بیرون که آمدم تمام بدن سید مجتبی یک گلوله برف بود. بالاخره با ایثاری که آقا مجتبی از خودش نشان داد شب را سر کردیم و فردا شب برای منطقه عملیاتی حرکت کردیم.